- romanra
- 04 مه 20
- تمام قسمت های رمان عاشقانه بلند کردن
- 2,264 views
- هیچ نظر
رمان بلند کردن قسمت آخر
رمان بلند کردن قسمت آخر
بلند کردن | پارت چهاردهم
فصل هشتم
هریس
روز طولانی بود و سیمون برای بیشتر روز فرسوده شده بود . با لبخند آسانی روی صندلی به عقب تکیه دادم و به پایان رسیدن پروژه را تماشا کردم . سیمون دستش را میان موهایش کشید و پرسید
_ چطور اینقدر خونسردی ؟
_ چون میدونم هر موقع به اینجا ی پروژه می رسیم تو استرس میگیری و به اندازه هر دوی ما نگران میشی
چشم هایش را چرخاند . شانه ام را بالا انداختم
_ همچنین میدونم که همیشه کار به خوبی پیش میره . ما به موقع اونو تحویل میدیم و همه چیز بدون کوچکترین مانعی جلو میره . چرا می بایست این یکی متفاوت باشه ؟
وقتی برنامه تمام شد و نتیجه تست موفقیت آمیز اعلام شد زیر لب غر و لند کنان گفت
_ متنفرم وقتی حق با توئه
سر پا ایستاد و کیفش را گرفت
_ فقط مطمئن شویو لباست برای فردا اتو کشیده باشه
رمان عاشقانه بلند کردن پارت نهم
_ من شکلات ام رو با تو قسمت کردم
جعبه خالی را بالا گرفتم
_ اوه خدای من .. من همشو خوردم
سعی کرد جلوی خنده اش را بگیرد سعی کرد اما نتوانست و صدای آن ماشین را پر کرد . وقتی خرناسه کشید با دست دهانش را پوشاند.. و بیشتر خندید . می بایست دست هایم را محکم مشت کنم تا جلوی خودم را بگیرم تا دستم را جلو نبرم و او را لمس نکنم .. چرا تا این اندازه لعنتی بانمک بود
گفت
_ فکر می کنم بعد از خوردن تمام اونها این کمترین کاریه که میتونم بکنم
سپس به من لبخند زد . . . اما به محض اینکه به مقابل ساختمان رسیدیم , او را تماشا کردم که ناآرامی اش بازگشت
فصل پنجم
اسلوان
لعنت .. واقعاً راجع به اینکه کجا میرویم فکر نکرده بودم تا زمانی که ماشین به مقابل ساختمان هریس رسید . زیباترین خانه در زیباترین قسمت شهر بود . لبخندم ناپدید شد .. اثر ضعیفی از پشیمانی برای پیشنهاد کمک به او احساس کردم . اما به پول نیاز داشتم .. چه کار دیگری می توانستم بکنم ؟
وقتی از من خواست که برایم شام درست کند میخواستم بگویم بله .برای اولین بار در مدت زمانی طولانی , به من خوش می گذشته بود و داشتم اوقات خوبی را سپری میکردم . او نمی دانست که من کی هستم . برای او من فقط دختری هستم که مردم را به جایی که میخواهند بروند میرساند . با او می توانم برای مدتی در لحظه زندگی کنم … تا زمانی که مقابل ساختمانش رسیدیم .. و همه چیز با شدت به طرفم برگشت
رمان عاشقانه بلند کردن پارت ششم
پرسیدم
_ گفتی فروشگاه مرکز شهر درسته ؟
سرش را تکان داد
_ فقط می بایست چند قلم جنس بخرم . دارم از گرسنگی میمیرم . تمام ماه گذشته فست فود خوردم , دیگه نمیتونم به این کار ادامه بدم .. مطمئنی با منتظر موندن مشکلی نداری ؟
سرم را تکان دادم و سپس متوجه شد ممکن است فضای داخلی ماشین تاریک تر از آن باشد که بتواند آن را ببیند
_ آره اشکالی نداره
منطقه مرکز شهر جای بدی نبود اما هنوز یک پارکینگ سرباز در نیمه شب بود . خدایا .. امیدوارم این مرد یک خرید کننده سریع باشد . میتوانم به محض این که ماشین را ترک کرد پول او را بگیرم و بروم .. اگرچه می تواند گزارش من را به شرکت تاکسیرانی بدهد و آن موقع ریسک از دست دادن کارم بالاست
_ واقعاً برای زنی مثل تو امن نیست که غریبه ها رو این وقت شب سوار کنه
احساس کردم عصبانیتم دوباره برانگیخته می شود
دانلود رمان بلند کردن پارت پنجم
حالا دیگر متقاعد شده بودم که او یک بچه است که ماشین پدر و مادرش را دزدیده . . اینجا چه خبره کوفتی بود ؟
_ هی بچه , تو به اندازه کافی بزرگ هستی که رانندگی کنی ؟
به جلو خم شدم .. روی صندلی اش کمی پایین تر رفت . با صدایی بلندتر گفتم
_ هی دارم با تو صحبت می کنم
اما دوباره بیشتر به طرف در حرکت کرد .. ماشین کمی از مسیر خود منحرف شد .. کم کم داشتم نگران می شدم
_ این دیگه چه کوفتی__
دستم را جلو بردم و شانه ی بچه را گرفتم .. ناگهان ماشین با صدای جیغی , آنچنان بلند که گوش هایم را به درد آورد .. پر شد . وقتی ماشین دوباره از مسیر منحرف شد و شروع به چرخیدن کرد زیر لب ناسزا گفتم
_ لعنت
به در کوبیده شدم . کلاه روی سر بچه پایین افتاد .. و موهای بلوند شنی بلندی , مانند آبشار پایین ریختند . . زن جوان از بالای شانه اش , با چشم هایی که از روی ترس گشاد شده بودند , به عقب نگاه کرد . ماشین متوقف شد
_ من اسپری فلفل دارم . حرکت نکن
به پایین نگاه کردم و متوجه اسپری فلفلی که در دست داشت و انگشتی که روی دکمه آن قرار داشت شدم . دستهایم را بالا گرفتم و سعی کردم تا آنجا که امکان دارد آرام باشم