- romanra
- 17 آوریل 20
- تمام قسمت های رمان عاشقانه بلند کردن
- 1,718 views
- هیچ نظر
رمان عاشقانه بلند کردن پارت ششم
پرسیدم
_ گفتی فروشگاه مرکز شهر درسته ؟
سرش را تکان داد
_ فقط می بایست چند قلم جنس بخرم . دارم از گرسنگی میمیرم . تمام ماه گذشته فست فود خوردم , دیگه نمیتونم به این کار ادامه بدم .. مطمئنی با منتظر موندن مشکلی نداری ؟
سرم را تکان دادم و سپس متوجه شد ممکن است فضای داخلی ماشین تاریک تر از آن باشد که بتواند آن را ببیند
_ آره اشکالی نداره
منطقه مرکز شهر جای بدی نبود اما هنوز یک پارکینگ سرباز در نیمه شب بود . خدایا .. امیدوارم این مرد یک خرید کننده سریع باشد . میتوانم به محض این که ماشین را ترک کرد پول او را بگیرم و بروم .. اگرچه می تواند گزارش من را به شرکت تاکسیرانی بدهد و آن موقع ریسک از دست دادن کارم بالاست
_ واقعاً برای زنی مثل تو امن نیست که غریبه ها رو این وقت شب سوار کنه
احساس کردم عصبانیتم دوباره برانگیخته می شود
_ زنی مثل من ؟
از آینه جلو به او خیره شدم . اما به نظر نمیرسید روی او تاثیر گذاشته باشد
_ منظورم این بود که چقدر کوچیکی
تماشا کردم که نگاهش کمی پایین تر آمد .. روی صندلی ام کمی جابه جا شدم . متوجه شدم به اندازه امروز بعد از ظهر که لانس سر تا پایم را از نظر گذرانده بود , از این کار ناراحت نشده ام . . و با خود در تعجب بودم که حالا چه تفاوتی می کند ؟
شاید به این دلیل بود که من این مرد را نمی شناسم و لانس یک عوضی است
_ به علاوه اینجا محله ی عالی نیست . بعدا می شه .. اما حالا اینجا جایی نیست که یک زن شب توی این محله تنها باشه
_ از کجا میدونی بعداً بهتر میشه ؟
آنقدر مطمئن به خود به نظر میرسید که نمی توانستم جلوی این احساس را بگیرم که او را به چالش بکشم
_ چون من دارم کمک می کنم که این کار انجام بشه
شانه هایش را بالا انداخت مانند اینکه کار چندان بزرگی نیست . ماشین را داخل پارکینگ کشیدم . این مکان کاملا خالی بود .. به جز یکی دو ماشین دیگر . . و همچنین نور چندان زیادی اینجا وجود نداشت . . تا جایی که می توانستم , نزدیک پارک کردم اما هنوز هم راه نسبتا طولانی تا ورودی فروشگاه وجود داشت . . و قرار بود من تمام مدتی که او خرید می کند مانند یک با ترس پارانوئید اطراف را نگاه کنم
همان طور که در را باز میکرد گفت
_ بیا داخل و با من خرید کن
پرسیدم
_ ازم میخوای تا با تو به خار و بار فروشی بیام ؟
چرخیدم تو با او روبرو شوم
_ آره . نمی بایست تنهایی این بیرون باشی .. در حالی که من پیتزا یخ زده میخرم منو همراهی کن
بدون آنکه منتظر پاسخ من بماند بیرون رفت . به طرف در راننده آمد . در را باز کرد و دستش را جلو گرفت
_ به علاوه اونها اون داخل شکلات داغ دارن
همانطور که بیرون می رفتم گفتم
_ من بیشتر اهل قهوه ام
دست او را نگرفتم . . یا او را لمس نکردم
چرا این مرد می بایس اینقدر به طور لعنتی جذاب باشد ؟
_ پس برای همینه که اینقدر قدت کوتاهه
وقتی از بالای شانه به او نگاه کردم . . لبخند جذاب او به اندازه ی کافی روشن بود که این پارکینگ برای روشن شدن به چیز دیگری نیاز نداشت
_ اینطور برداشت می کنم که تو , حین رشد کردن حسابی تغذیه شدی
عمدا سر تا پای او را از نظر گذراندم . . و قسم میخورم تقریباً می توانستم ببینم که گونه هایش قرمز شد . این مرد نمی دانست تا چه اندازه لعنتی بامزه است
_ من از غرب میام و عاشق ذرت ام
وقتی از بین در اتوماتیک عبور کردیم .. او یک سبد خرید برداشت و آن را روی کانتر کافی شاپ قرار داد . دیر وقت بود اما هنوز یک نفر پشت کانتر حضور داشت
_ یه هات چاکلت و هرچیزی که خانم دوست داشته باشن برمیداریم
زیر لب زمزمه کردم
_ من هم همین رو بر میدارم
همانطور که مقداری پول نقد از کیفش بیرون میکشید به پسر پشت کانتر گفت
_ به همراه مارشمالوی اضافه
رفتارش با گارسون بسیار مودبانه بود . آنها را تماشا کردم که چند کلمه ی با یکدیگر رد و بدل کردند . همانطور که میز را دور زدم تا در انتهای کانتر منتظر نوشیدنیهای مان بمانم , متوجه شدم که مبلغ سخاوتمندانه ای انعام روی کانتر قرار داده . . که نمی توانستم آن را نادیده بگیرم
برای اولین بار به دستش نگاه کردم و وقتی هیچ حلقه ای روی آن ندیدم آسوده خاطر شدم .. حتی نمی دانم چرا به خود زحمت نگاه کردن دادم . . زیرا اهمیتی ندارد
هریس به طرف جایی که من ایستاده بودم حرک کرد . نوشیدنی من را به دستم داد . سپس سبد خرید را گرفتیم و به طرف راهروی غذاها پایین رفتیم
در حالیکه شکلات داغ اش را سر می کشید به من نگاهی انداخت و گفت
_ این نوشیدنی همین حالا هم حال من رو بهتر کرده . خوب .. لذت گناه آلوده دیر وقت تو چیه ؟
او را تماشا کردم که یک جعبه بیسکویت کرم دار برداشت و آنها را داخل سبد خرید قرار داد . آنها به طور مطلق خوراکی های مورد علاقه من بودند . . اما خیال نداشتم به آن اعتراف کنم
_ نمیدونم .. به حال و هوام بستگی داره
وانمود می کردم خونسرد و بی تفاوت هستم .. من چه کوفتم بود ؟ چرا اهمیت می دادم که این مرد چه فکری میکند ؟
_ خوب فکر میکردم این یه سوال آسون باشه . پس حدس می زنم باید مستقیم بپرسم
به سرعت با فکر اینکه قرار است احتمالاً چه سالی از من بپرسد مضطرب شدم
دو بسته نان بالا گرفت
_ سفید یا گندمی ؟
رمان عاشقانه بلند کردن پارت ششم
لبم را گاز گرفتم تا جلوی خنده ام را بگیرم . سرم را تکان دادم و به نان سفید اشاره کردم . دست خودم نبود , وقتی پای غذا وسط میآمد , تنها عاشق چیزهایی بودم که برای سلامتی ام مضر بودند
_ آه که اینطور . پس تو یکی از اونهایی
چشمکی زد و نان را داخل سبد قرار داد
0 دیدگاه ارسال شده است
نمایش / مخفی کردن دیدگاه ها